Wednesday, July 13, 2005

نيمكت ها

نيمكت هاي پارك
تا عصر خميازه مي كشند
و خاطرات روز گذشته را مرور مي كنند
o
جواني گذشته
در گفتگوي سالمندان
شادي كودكان
در بازي دويدن هاي بي جهت
و عاشقانه ها
در همنشيني عشاق
o
ساعاتي است مردم در رفت و آمد اند
روز
آرام و بي صدا
به شب پيوند مي خورد
و نيمكت ها
تا پاسي از شب
ميهمانان خود را
بدرقه مي كنند...

Wednesday, July 06, 2005

"مرا به یاد نمی آوری"


دست در جیب ایستاده ام
باد می آید
بازی گنجشک ها مرا با خود می برد
تا حسرت برگهای پاییزی

نگاهم را می دزدی
مرا به یاد نمی آوری

تکه ابری نگاهت را می پوید
صدای گنجشک ها ترا با خود می برد
تا انتهای خیابانی که هست

پشت این همه همهمه
مرا به یاد نمی آوری

باد می آید
و بازی گنجشک ها
بر بام بلند
گم می شود...ا

مهرداد- 14/4/1384