"خيالي كه نيست"
گم مي كنم
خطوط آبي چهره ات را
در خيالي كه نيست
و آرام و بي صدا
محو مي شود
يادي كه مي خواندات
در تلاشي كور
o
جاده ؛ انحناي انتظار
چشم ؛ بي قرار
و شكوفه عشق
بر شاخسار سيب
در خيالي كه نيست...ا
مهرداد
Thursday, February 24, 2005
"با لبان ات"
با لبان ات زاده شدم
در فصولي خشك از بي قراري باران
با لبان ات زيسته ام
شبهايي سرد در كشاكش لابه هاي ياس
با لبان ات مرده ام
درمسيري سخت از ياده هاي حسرت و ترديد
با تو من
با لبان ات
زيسته ام
با لبان ات زاده شدم
در فصولي خشك از بي قراري باران
با لبان ات زيسته ام
شبهايي سرد در كشاكش لابه هاي ياس
با لبان ات مرده ام
درمسيري سخت از ياده هاي حسرت و ترديد
با تو من
با لبان ات
زيسته ام
Tuesday, February 22, 2005
از المپياد شيمي تا موسيقي
برما چه مي رود؟
علي عزيز من علي بزرگ دانش آموز دبيرستان علامه حلي دارنده مدال نفره المپياد نقره كشوري تصميم بزرگي گرفته است
او مي خواهد كنكور هنر شركت كند و به موسيقي بپردازد
او كه هميشه مورد ستايش من بوده بخاطر هوش استعداد و توانايي هاي سرشاراش به لطف حماقت مسولان اين مملكت مسيري را براي خود يافته است كه من آن را بسيار روشن خوب و موفق مي بينم تا كي نخبه هاي ما بايد برق بخوانند و راهي ناسا شوند بكذاريد اين بار نخبه اي از اين آب و خاك موسيقي بخواند موسيقي سنتي خودمان آنهم با ساز تخصصي تار تا شايد ديگر غول غرب نتواند استعداد او را استثمار كند شايد اين جمله من تحجر آميز باشد و لي سهمي از حقيقت دارد نخبه گان ما مدام به رشته هاي فني رفته اند و به هزار و يك دليل و دسته بيل راهي اروپا و امريكا مي شوند و اين اب و خاك اگرچه در دستاني ناپاك محاق است اما از آنها بي بهره مي ماند
او بدرستي مسير خود را يافته است اما چند حادثه احمقانه كه در كشور ما طبيعي است به او در اين تصحيح مسير كمك كرده است
اول اينكه او با تمام شايستگي هايش با اينكه در تمامي آزمون هاي قبل از آزمون اصلي انتخابي المپياد جهاني نفر اول بوده بدليلي ساده بخاطر ريختن آبميوه روي برگ هاي امتحاني اش مدال نقره ميگيرد و اعتراض اش براي احقاق حق اش به جايي نمي رسد
دوم اينكه سكه بهار آزاري اي كه در جشن ستارگان استان كه براي تقدير از نخبه گان برگزار شده بود با توضيح اينكه براي شما زياد است و بايد نبم سكه مي داديم پس مي گيرند او هم تمام آنچه داده بودند و نداده بودن را روي ميز رئيس آموزش و پرورش رها مي كند
خنده دار آنجاست كه آقايان به رتبه 5 كنكور سپند مي دهند و به دوست علي كه دارنده مدال نقره جهاني المپياد شيمي و طلاي المپاد شيمي كشوري است سكه بهار آزادي
اميد وارم خدا عقلي به آقايان بدهد و پولي به ما تا آنچنان كه بايد از اين نخبه گان حمايت كنيم
خلاصه من پيشاپيش ورود اين نخبه واقعي را به جمع موسيقي كاران و موسيقي دانان كشور تبريك مي گويم
علي من در موسيقي اين آب و خاك اگر عليزاده ديگري نباشد علي ديگري خواهد بود
برما چه مي رود؟
علي عزيز من علي بزرگ دانش آموز دبيرستان علامه حلي دارنده مدال نفره المپياد نقره كشوري تصميم بزرگي گرفته است
او مي خواهد كنكور هنر شركت كند و به موسيقي بپردازد
او كه هميشه مورد ستايش من بوده بخاطر هوش استعداد و توانايي هاي سرشاراش به لطف حماقت مسولان اين مملكت مسيري را براي خود يافته است كه من آن را بسيار روشن خوب و موفق مي بينم تا كي نخبه هاي ما بايد برق بخوانند و راهي ناسا شوند بكذاريد اين بار نخبه اي از اين آب و خاك موسيقي بخواند موسيقي سنتي خودمان آنهم با ساز تخصصي تار تا شايد ديگر غول غرب نتواند استعداد او را استثمار كند شايد اين جمله من تحجر آميز باشد و لي سهمي از حقيقت دارد نخبه گان ما مدام به رشته هاي فني رفته اند و به هزار و يك دليل و دسته بيل راهي اروپا و امريكا مي شوند و اين اب و خاك اگرچه در دستاني ناپاك محاق است اما از آنها بي بهره مي ماند
او بدرستي مسير خود را يافته است اما چند حادثه احمقانه كه در كشور ما طبيعي است به او در اين تصحيح مسير كمك كرده است
اول اينكه او با تمام شايستگي هايش با اينكه در تمامي آزمون هاي قبل از آزمون اصلي انتخابي المپياد جهاني نفر اول بوده بدليلي ساده بخاطر ريختن آبميوه روي برگ هاي امتحاني اش مدال نقره ميگيرد و اعتراض اش براي احقاق حق اش به جايي نمي رسد
دوم اينكه سكه بهار آزاري اي كه در جشن ستارگان استان كه براي تقدير از نخبه گان برگزار شده بود با توضيح اينكه براي شما زياد است و بايد نبم سكه مي داديم پس مي گيرند او هم تمام آنچه داده بودند و نداده بودن را روي ميز رئيس آموزش و پرورش رها مي كند
خنده دار آنجاست كه آقايان به رتبه 5 كنكور سپند مي دهند و به دوست علي كه دارنده مدال نقره جهاني المپياد شيمي و طلاي المپاد شيمي كشوري است سكه بهار آزادي
اميد وارم خدا عقلي به آقايان بدهد و پولي به ما تا آنچنان كه بايد از اين نخبه گان حمايت كنيم
خلاصه من پيشاپيش ورود اين نخبه واقعي را به جمع موسيقي كاران و موسيقي دانان كشور تبريك مي گويم
علي من در موسيقي اين آب و خاك اگر عليزاده ديگري نباشد علي ديگري خواهد بود
تعطيلات رويايي
به به عجب تعطيلاتي بود من كه كلي حال كردم بودن در كنار دوستان خانوادگي و سفر به سنندج و رقم خوردن روزهايي خاطره انگيز و دور بودن از فضاي سنگين كار و از همه مهمتر به صدا در نيامدن صداي زنگ موبايل مدام و پي در پي همه و همه چيزهايي بود كه اين روزها رو زيبا و مطبوع كرده بود
ممنونم از همه اونهايي كه اين همه خوشي رو به من هديه كردند
به به عجب تعطيلاتي بود من كه كلي حال كردم بودن در كنار دوستان خانوادگي و سفر به سنندج و رقم خوردن روزهايي خاطره انگيز و دور بودن از فضاي سنگين كار و از همه مهمتر به صدا در نيامدن صداي زنگ موبايل مدام و پي در پي همه و همه چيزهايي بود كه اين روزها رو زيبا و مطبوع كرده بود
ممنونم از همه اونهايي كه اين همه خوشي رو به من هديه كردند
Monday, February 14, 2005
ماجراي زندان ابو غریب و خاطره ای از یک آزاده
عموی من 8 سال و نیم در بند اسارت صدامی بود که امروز حال و روزاش را دیده اید.چندی پیش همان موقع که ماجرای شکنجه کردن زندانیان عراقی در زندان ابوغریب توسط آمريكايي ها بالا گرفته بود و سيماي لاريجاني مردم را به راهپيمايي اعتراض آميز در اين خصوص دعوت مي كرد، عموی ام از زمان اسارت اش می گفت از اينكه چگونه گلوله بر سينه اش چند سانتي بالاتر از قلب اصابت مي كند و او در حالي كه بيهوش شده به اسارت در مي آيد.او را به بغداد منتقل مي كنند درست به همان جايي كه امروز عراقي ها در آن گرفتارند و شكنجه مي شوند به ابوغريب. از مداوا خبري نيست. ضجه هاي يك زخمي را كسي نمي شنود. حتي به حال خودش هم رهايش نمي كنند. ساعتي نمي گذرد كه بازپرسان سرميرند و شكنجه آغاز مي شود! پوتين ها همان جايي را هدف مي گيرند كه گلوله پيش از آن متلاشي كرده است... صداي ناله اين اسير را اما هيچ كس نمي شنود. ابوغريب زندان نيست شكنجه گاه اسراي جنگي است. زخم گلوله نه با دارو كه با خاك پوتين و ضربات كابل پس از ماهها التيام مي يابد اما زخم روح اش سالها طول مي كشد تا فراموش شود....
عمو ماجراي زندان را شنيده بود با او تماس مي گيرم همان طور كه هنگام دستگيري صدام با او تماس گرفته بودم و تبريك گفته بودم. خوشحالي خود را پنهان نمي كند از شكنجه عراقي ها مي گويم آيه اي از قران مي خواند كه تاوان رفتارشان با ما را پرداخت ميكنند. صحبت به راهپيمايي اعتراض آميز عليه رفتار با اسراي عراقي كه مي رسد خون اش به جوش مي آيد: "وقتي ما زخمي و درمانده در ابوقريب شكنجه مي شديم آقايان كجا بودند كه راهپيمايي به راه بيندازند.چرا كسي اعتراضي نكرد؟ "
بدنم سرد مي شود، ناراحتي تمام وجود ام را پر ميكند. جز ابراز تاسف چيزي نمي توانم بگويم. تصوير سينه شكافته اش لحظه اي از ذهنم مي گذرد.به روح بزرگ اش مي انديشم روحي كه تازه داشت التيام مي يافت.به سالهاي جواني اش فكر ميكنم كه در اسارت گذشته ، به ظلمي كه بر او رفته است فكر مي كنم شايد ظلمي كه در عراق بر او رفته است قابل بخشايش باشد ولي ظلمي كه در كشوراش بر او مي رود با هيچ منطقي بخشودني نيست...با هيچ منطقي!
عموی من 8 سال و نیم در بند اسارت صدامی بود که امروز حال و روزاش را دیده اید.چندی پیش همان موقع که ماجرای شکنجه کردن زندانیان عراقی در زندان ابوغریب توسط آمريكايي ها بالا گرفته بود و سيماي لاريجاني مردم را به راهپيمايي اعتراض آميز در اين خصوص دعوت مي كرد، عموی ام از زمان اسارت اش می گفت از اينكه چگونه گلوله بر سينه اش چند سانتي بالاتر از قلب اصابت مي كند و او در حالي كه بيهوش شده به اسارت در مي آيد.او را به بغداد منتقل مي كنند درست به همان جايي كه امروز عراقي ها در آن گرفتارند و شكنجه مي شوند به ابوغريب. از مداوا خبري نيست. ضجه هاي يك زخمي را كسي نمي شنود. حتي به حال خودش هم رهايش نمي كنند. ساعتي نمي گذرد كه بازپرسان سرميرند و شكنجه آغاز مي شود! پوتين ها همان جايي را هدف مي گيرند كه گلوله پيش از آن متلاشي كرده است... صداي ناله اين اسير را اما هيچ كس نمي شنود. ابوغريب زندان نيست شكنجه گاه اسراي جنگي است. زخم گلوله نه با دارو كه با خاك پوتين و ضربات كابل پس از ماهها التيام مي يابد اما زخم روح اش سالها طول مي كشد تا فراموش شود....
عمو ماجراي زندان را شنيده بود با او تماس مي گيرم همان طور كه هنگام دستگيري صدام با او تماس گرفته بودم و تبريك گفته بودم. خوشحالي خود را پنهان نمي كند از شكنجه عراقي ها مي گويم آيه اي از قران مي خواند كه تاوان رفتارشان با ما را پرداخت ميكنند. صحبت به راهپيمايي اعتراض آميز عليه رفتار با اسراي عراقي كه مي رسد خون اش به جوش مي آيد: "وقتي ما زخمي و درمانده در ابوقريب شكنجه مي شديم آقايان كجا بودند كه راهپيمايي به راه بيندازند.چرا كسي اعتراضي نكرد؟ "
بدنم سرد مي شود، ناراحتي تمام وجود ام را پر ميكند. جز ابراز تاسف چيزي نمي توانم بگويم. تصوير سينه شكافته اش لحظه اي از ذهنم مي گذرد.به روح بزرگ اش مي انديشم روحي كه تازه داشت التيام مي يافت.به سالهاي جواني اش فكر ميكنم كه در اسارت گذشته ، به ظلمي كه بر او رفته است فكر مي كنم شايد ظلمي كه در عراق بر او رفته است قابل بخشايش باشد ولي ظلمي كه در كشوراش بر او مي رود با هيچ منطقي بخشودني نيست...با هيچ منطقي!
Sunday, February 13, 2005
فلسفه عاشورا
از زبان شخصي كه در خصوص عاشورا صحبت مي كرد نكته اي شنيدم كه تفكر برانگيز بود و جالب.مي گفت حركت عاشورا بيش از هرچيزي نشان دهنده قيام عليه حكومتي است كه اگرچه ديني است و نقاب اسلام بر چهره دارد ولي يكسر كفر و باطل است. بايد از نام ها رها شد و نيت ها را جست...
خواندن اين داستان كوتاه گلشيري را براي ظهر روز عاشورا توصيه مي كنم: معصوم دوم
تصوير شجاع و جسور امام حسين كه با جماعتي اندك به نبرد با ظلم بر مي خيزد ستودني تر است تا معصومي كه مظلومانه ، تشنه لب شهيد مي شود و مستحق دلسوزي است ...
ظلم چهره هاي زيادي دارد هميشه گرگ در پوستين بره نيست گاهي لباس عوض مي كند...
تضرع تفكر را محو مي كند...
از زبان شخصي كه در خصوص عاشورا صحبت مي كرد نكته اي شنيدم كه تفكر برانگيز بود و جالب.مي گفت حركت عاشورا بيش از هرچيزي نشان دهنده قيام عليه حكومتي است كه اگرچه ديني است و نقاب اسلام بر چهره دارد ولي يكسر كفر و باطل است. بايد از نام ها رها شد و نيت ها را جست...
خواندن اين داستان كوتاه گلشيري را براي ظهر روز عاشورا توصيه مي كنم: معصوم دوم
تصوير شجاع و جسور امام حسين كه با جماعتي اندك به نبرد با ظلم بر مي خيزد ستودني تر است تا معصومي كه مظلومانه ، تشنه لب شهيد مي شود و مستحق دلسوزي است ...
ظلم چهره هاي زيادي دارد هميشه گرگ در پوستين بره نيست گاهي لباس عوض مي كند...
تضرع تفكر را محو مي كند...
Sunday, February 06, 2005
حكايت قرابت چوپان و روشنفکر
باب اول: اندر آداب نوع نگاه
آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.
شيخ الحكايه
پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است
باب اول: اندر آداب نوع نگاه
آورده اند که سالها پیش چوپانی می زیست کریح المنظر و صحیح المحضر، چوپان سالهای سال قرین گله بود و صاحب دوصد کله، آن هم از نوع پرورده! آنقدر اندر احوالات گله تعمق کرده بود که خود را خدای گله بانی می دانست و الهه چوپانی! از گاف و لام گله گرفته تا های کله همه را خورده بود و آبی هم از رو. هر روز گوسفندان را هدایت همی فرمود و از خوب و بد روزگار بر آنها سخن همی راند تا بدان پایه که گوسفندان بدون اذن وی آب نمی نوشیدند و قضای حاجت روا نمی دانستند! برای گوسفندان از خطرات گرگ می گفت که درنده است و تند خوی و نگون، و مزایای یونجه که مفید جهاز هاضمه است و تسویه گر خون.گوسفندان که مشعوف این همه علم بلاغت، مرید سینه چاک چوپان بودند و دعای گوی درگه خوبان، به سر جنباندنی از وی آسیمه سر به به کنان طاعت امر همی کردند و سر بر امر وی فرو همی آوردند.روزی چوپان زیر درختی لمیده بود و نی می نواخت که صدایی شنید. سر بداشت و در فرادست خود رندی را دید آبله روی و بذل گوی.رند به طلب آب همی آمده بود.لختی گذشت و سر صحبت باز همی شد که من چنان و تو چنان و و من ال و تو بل. چوپان از گوسفندی گوسفندان گفت و امارت خویش و رند از فرمانروایی خود بر دیاری دور دردست و به خود همی بالید که من بر آدمیان همی حکم رانم تو بر گوسفندان! تو کجا و من کجا. این قصه بر چوپان سخت سنگین آمد و با خود گفت مگر من چه از این آبله روی درشت گوی کم دارم که او آدم براند و من گوسفند!؟ رند که خشم را در دیدگان چوپان بدید با خود گفت هوا پس است نیش خندی زد و بدرودی گفت و دور همی گشت.فردا روز چوپان گوسفندان را به صاحبان همی سپرد و سوی ده بالا بار ببست. ده بالا که خیلی دور می نمود از آن روی انتخاب گشت که کسی وی را به چوپانی بازنشناسد که آنگاه تشت آبروی اش از بام بر می افتاد! چوپان در ده بالا سکنی گزید و روز تا شب و شب تا روز خلوت همی کرد در حجره ای حقیر در میدان شهر و اندر باب انسان ها تفکر همی فرمود و کتب ممنوعه قراعت همی کرد.القصه آنقدر تابلو بازی در بکرد که آدمیان گمان کردند خبری است و اندک اندک دور او حلقه زدند و وی افاضات همی فرمود.هر شب کتابی بر می خواند و الفاظی قلنبه سلنبه از بر می کرد تا فردا روز ملت را انگشت به دهان کند که العجب خدای علم است وی.آنچنان سخن می راند که گویی علامه دهر است مرجانه بحر، و فتوی همی داد و حکم همی کرد و خط و ربط همی داد و هیچ کس را قبول نداشت الاخودش. رفته رفته به سبب رفتار مردم و قلت فکرش بر او مشتبه گشت که کسی باشد همی! از این روی سایر آدمیان در چشم اش گوسفندی بیش نمی نمودند که مسبوق به سابقه بود بر او! و او همه را با یک چوب همی راند.
شيخ الحكايه
پانوشت: اين متن خيالي بوده و هرگونه تشابه شخصيت ها بخصوص گوسفندان به افراد حقيقي و حقوقي كاملا اتفاقي است
عندر باب عدبیاط نگارش 2
آوردح عند کح شیخ کاطب علکطبا روذی بح بالین بیماری شطافط عذ برای عیادط. بیمار کح چشمانی زعیف داشط و حالی نضار شیخ را با تبیب اشطباح گرفط و عذ شیخ نصخح ای برای مداوا تلب کرد. شیخ درماندح عذ اثرار ذیاد وی کاقزی یافط و دوصح ختی بنوشط. عما عذ آنجا کح نمی خواصط خوردن چیض خاثی را طوثیح کند، چنین بنوشط:
بیمار عذ جحاذ حازمح صخط در رنج اصط، بح خفطن ذیاد و خوردن کم طوثیح می گردد.لظا عذ برای جحاذاط اش سبح بخصبد، زهر بخورد، شب دگر بارح بخصبد
فردا روذ خبر آوردند یا شیخ بیمار جان به جان آفرین طصلیم کردح عصط! شیخ پرصید عذ چح روی کح دوش صالم بود!؟ گفطند: تبیبی بر بالین اش رفطح و "ظَهر" بر وی طجویض کردح عذ برای مداوای درد جحاذ حازمح اش!
کاطب علکطبا
آوردح عند کح شیخ کاطب علکطبا روذی بح بالین بیماری شطافط عذ برای عیادط. بیمار کح چشمانی زعیف داشط و حالی نضار شیخ را با تبیب اشطباح گرفط و عذ شیخ نصخح ای برای مداوا تلب کرد. شیخ درماندح عذ اثرار ذیاد وی کاقزی یافط و دوصح ختی بنوشط. عما عذ آنجا کح نمی خواصط خوردن چیض خاثی را طوثیح کند، چنین بنوشط:
بیمار عذ جحاذ حازمح صخط در رنج اصط، بح خفطن ذیاد و خوردن کم طوثیح می گردد.لظا عذ برای جحاذاط اش سبح بخصبد، زهر بخورد، شب دگر بارح بخصبد
فردا روذ خبر آوردند یا شیخ بیمار جان به جان آفرین طصلیم کردح عصط! شیخ پرصید عذ چح روی کح دوش صالم بود!؟ گفطند: تبیبی بر بالین اش رفطح و "ظَهر" بر وی طجویض کردح عذ برای مداوای درد جحاذ حازمح اش!
کاطب علکطبا
Subscribe to:
Posts (Atom)