بی بی سی و بی خبری
واقعا از بی بی سی بعید است این طور ضعیف عمل کنه.من نمی دونم این خبرنگار بی بی سی کور بوده یا از تو خونشون گزارش تهیه کرده!
"مردم ايران امسال برای نخستين بار پس از انقلاب اسلامی، مراسم چهارشنبه سوری را آزادانه و بدون دخالت پليس و افراد موسوم به لباس شخصی در کوچه ها، خيابان ها برگزار کردند."
این جمله اش دیگه من رو کشته!؟
Wednesday, March 17, 2004
اینجا تهران است!
از خونه که میای بیرون زیر هر قدمت صدایی رو می شنوی.یاد دوران آموزشی سربازی می افتی.طبل بزرگ زیر پای چپ.باید درست رژه بری.صدای طبل کمکت می کنه که نظم داشته باشی. سعی می کنی با صدا هایی که می شنوی رژه بری.نمی شه اما. صدا ها مثل مارش نظمی ندارن. گاهی صداهای مهیبی میاد. یاد زمان جنگ می افتی. همون صدای مضطرب همیشگی آژیری که می شنوید… همیشه صدا ها تو رو ترسوندن. و آغوش مادر پناهگاهی بوده برای آرامش. تمام موشک باران و بمب باران زمان جنگ از خاطرت می گذره.
این صدا ها اما متفاوته. آتش رنگ دیگه ای داره. و تو این بار می تونی با این صدا ها به رقص در بیای.زردی من از تو سرخی تو از من. شادی روحت رو پر می کنه. کسی چیزی بهت تعارف می کنه.بگیر فقط بترکون.نپیچونی یه موقع؟! و صدای رگباری که زیر هر قدمت بلند می شه.
شادی زیاد ادامه پیدا نمی کنه. میهمان های ناخوانده سر می رسند. لباس سبز ها با چوب های تحکم در دست. و شما به عبور دعوت می شوید. انگار ماندن مضر است تجمع منفور و از همه بدتر شادی مترود. جمعیت متفرق می شود. حلقه شادی اما چند صد متر آن طرف تر شکل می گیرد. و این تعقیب و گریز تا پاسی از شب ادامه می یابد.
سر چهار راه چراغ گردان ماشین ها سرخورده ات می کند.به سمت خانه بر می گردی. آخرین تصویری که می بینی حالت را بهم می زند.ماشین های وانت نظامی که همچون زندانی متحرک کنار خیابان پارک می کنند.
سرت سنگین می شود. تا به حال فکر نکرده بودی که شادی چه هزینه سنگینی می تواند داشته باشد. اینجا ایران است. صدای مرا از تهران می شنوید!
از خونه که میای بیرون زیر هر قدمت صدایی رو می شنوی.یاد دوران آموزشی سربازی می افتی.طبل بزرگ زیر پای چپ.باید درست رژه بری.صدای طبل کمکت می کنه که نظم داشته باشی. سعی می کنی با صدا هایی که می شنوی رژه بری.نمی شه اما. صدا ها مثل مارش نظمی ندارن. گاهی صداهای مهیبی میاد. یاد زمان جنگ می افتی. همون صدای مضطرب همیشگی آژیری که می شنوید… همیشه صدا ها تو رو ترسوندن. و آغوش مادر پناهگاهی بوده برای آرامش. تمام موشک باران و بمب باران زمان جنگ از خاطرت می گذره.
این صدا ها اما متفاوته. آتش رنگ دیگه ای داره. و تو این بار می تونی با این صدا ها به رقص در بیای.زردی من از تو سرخی تو از من. شادی روحت رو پر می کنه. کسی چیزی بهت تعارف می کنه.بگیر فقط بترکون.نپیچونی یه موقع؟! و صدای رگباری که زیر هر قدمت بلند می شه.
شادی زیاد ادامه پیدا نمی کنه. میهمان های ناخوانده سر می رسند. لباس سبز ها با چوب های تحکم در دست. و شما به عبور دعوت می شوید. انگار ماندن مضر است تجمع منفور و از همه بدتر شادی مترود. جمعیت متفرق می شود. حلقه شادی اما چند صد متر آن طرف تر شکل می گیرد. و این تعقیب و گریز تا پاسی از شب ادامه می یابد.
سر چهار راه چراغ گردان ماشین ها سرخورده ات می کند.به سمت خانه بر می گردی. آخرین تصویری که می بینی حالت را بهم می زند.ماشین های وانت نظامی که همچون زندانی متحرک کنار خیابان پارک می کنند.
سرت سنگین می شود. تا به حال فکر نکرده بودی که شادی چه هزینه سنگینی می تواند داشته باشد. اینجا ایران است. صدای مرا از تهران می شنوید!
Sunday, March 14, 2004
گلهای شمعدانی
دم غروب است. سوز سرما تا بن استخوان مي نشيند. ايوان خانه پر است از صداي بغ بغوي كبوترها. رديف شمعداني ها خالي حوض را رج مي زند و باد شاخه هاي نارون را به لرزه مي اندازد.
محمد جلوي در روي پله نشسته است.تكه چوب اش تصاويري مبهم روي خاك نقش مي زند. نگاهش آسمان را مي پيمايد.گه گاه صداهاي گنگي مي شنود. انگار آدمها جلوي اش رژه مي روند. دوچرخه اي كه مي گذرد. زني كه دخترش را سرزنش مي كند. بوي نان سنگك تازه. پسري كه از مادرش پول مي خواهد. شادي بچه هايي كه در روزهاي آخر سال نونوار شده اند. صداي ترقه هاي گاه و بي گاه همه و همه در هم مي پيچد.
بي اختيار چوب را رها مي كند. دستهاي اش را زير بغل فشار مي دهد.هوا ديگر تاريك شده است.پدر اما هنوز پيداي اش نيست. هيچ گاه زود نيامده است. مگر از يك چرخ ميوه فروشي چقدر مي شود درآورد كه زود هم تعطيل كني. خدا مي داند در كدام پس كوچه روزي اش را فرياد مي زند. شهابي سينه آسمان را مي سوزاند. دنبالش مي كند. از لاي در چشم اش به قرمزي شمعداني ها مي افتد كه در سياهي حوض شنا ور اند. سرما صورت اش را مي سوزاند. دستهايش را روي صورت مي گذارد. گرماي دستها به پوست اش نشت مي كند. از لاي انگشتان اش زمين پيداست. چوب نقش هاي درهمي روي خاك زده است. دريايي است انگار موج در موج.
صداي مادر بلند مي شود.ديروقت است. اتاق ها پشت تيرگي حياط گمشده اند. به ايوان كه مي رسد حياط را نگاه مي كند. سرخي شمعداني ها نگاه اش را مي بلعد. بادي در حياط مي پيچد. سرخي شمعداني ها درون حوض موج مي زند. مادر صبوري اش را از دست مي دهد. بازي گوشي بس است. محمد كنج اتاق آرام مي گيرد.
به مادر نگاه مي كند. مادر انگار كه نگاه اش را خوانده باشد. محمد دوباره شروع نكن. نگاه اش را از مادر مي دزدد. سرش را پايين مي اندازد. قالي اما نگاه اش را پر مي كند. گل ها موج در موج به هم پيچيده اند.سرخي سيال قالي نقش ها را درهم تنيده است.
صداي در مي آيد. پدر از راه مي رسد. چرخ اش كنار حوض رها مي شود. و خود اش پاي پشتي گير مي آورد. خستگي از نگاه اش مي بارد.محمد سرش را بلند مي كند. تاب نمي آورد. نق مي زند. مادر فرياد مي كشد.بس كن. يك هفته است يك ريز نق مي زني. پشتي پدر را مي بلعد. محمد گوشه اي گم مي شود.
دندان هاي پنجره از سرما به هم مي خورد. سفره شام پهن مي شود. مادر صدا مي كند. چرت پدر پاره مي شود. محمد خواب مي بيند. حياط پر از آب شده.انگار سيل آمده است. آب تا لب ايوان رسيده است. صداي رعد و برق مي آيد. مرغ هاي دريايي صيد مي كنند. چرخ ميوه فروشي روي آب معلق است. مادر شيون مي كند. پدر به آب مي زند. چرخ را آب مي بلعد. پدر با يك شمعداني مي آيد.
صبح با صداي مادر آغاز مي شود. محمد ميلي به برخواستن ندارد. پدر زود تر رفته است. طعم صبح با چاي شيرين يادآوري مي شود.كيف مدرسه كنار كمد انتظار مي كشد. محمد بي تابي مي كند. مادر حرف اش را فرو مي خورد. محمد سر به زير مي اندازد. كيف اش را بر مي دارد. به راه مي افتد.
روي ايوان صداي كبوتران را مي شنود. سرما صورت اش را مي پيمايد. ايوان خالي است. توجهي نمي كند. نگاهش به حياط مي افتد. كبوتران در حال آب خوردن هستند. دقيق مي شود. حوض پر است از آب. كبوترها قيل و قال مي كنند. قرمزي شمعداني ها موج مي زند در آب. پله ها را دوتا يكي رد مي كند. كيف اش رها مي شود.نفسي مي كشد. صداي بال كبوترها فضا را پر مي كند. تصويراش در آب با قرمزي شمعداني ها در هم مي پيچد. نارون جوانه كرده است. چيزي در آب حركت مي كند.نفس اش بند مي آيد. چشم هاي اش گرد مي شود. خوشحالي تن اش را گرم مي كند. مادر فرياد مي كند. كبوتر ها بر ايوان بي قراري مي كنند. دير اش شده است. قرمزي موج مي زند بر آب.
پدر اش اي كاش امشب زود تر بيايد. بايد برود. اي كاش اما پدر اش زود تر بيايد امشب.
پايان
دم غروب است. سوز سرما تا بن استخوان مي نشيند. ايوان خانه پر است از صداي بغ بغوي كبوترها. رديف شمعداني ها خالي حوض را رج مي زند و باد شاخه هاي نارون را به لرزه مي اندازد.
محمد جلوي در روي پله نشسته است.تكه چوب اش تصاويري مبهم روي خاك نقش مي زند. نگاهش آسمان را مي پيمايد.گه گاه صداهاي گنگي مي شنود. انگار آدمها جلوي اش رژه مي روند. دوچرخه اي كه مي گذرد. زني كه دخترش را سرزنش مي كند. بوي نان سنگك تازه. پسري كه از مادرش پول مي خواهد. شادي بچه هايي كه در روزهاي آخر سال نونوار شده اند. صداي ترقه هاي گاه و بي گاه همه و همه در هم مي پيچد.
بي اختيار چوب را رها مي كند. دستهاي اش را زير بغل فشار مي دهد.هوا ديگر تاريك شده است.پدر اما هنوز پيداي اش نيست. هيچ گاه زود نيامده است. مگر از يك چرخ ميوه فروشي چقدر مي شود درآورد كه زود هم تعطيل كني. خدا مي داند در كدام پس كوچه روزي اش را فرياد مي زند. شهابي سينه آسمان را مي سوزاند. دنبالش مي كند. از لاي در چشم اش به قرمزي شمعداني ها مي افتد كه در سياهي حوض شنا ور اند. سرما صورت اش را مي سوزاند. دستهايش را روي صورت مي گذارد. گرماي دستها به پوست اش نشت مي كند. از لاي انگشتان اش زمين پيداست. چوب نقش هاي درهمي روي خاك زده است. دريايي است انگار موج در موج.
صداي مادر بلند مي شود.ديروقت است. اتاق ها پشت تيرگي حياط گمشده اند. به ايوان كه مي رسد حياط را نگاه مي كند. سرخي شمعداني ها نگاه اش را مي بلعد. بادي در حياط مي پيچد. سرخي شمعداني ها درون حوض موج مي زند. مادر صبوري اش را از دست مي دهد. بازي گوشي بس است. محمد كنج اتاق آرام مي گيرد.
به مادر نگاه مي كند. مادر انگار كه نگاه اش را خوانده باشد. محمد دوباره شروع نكن. نگاه اش را از مادر مي دزدد. سرش را پايين مي اندازد. قالي اما نگاه اش را پر مي كند. گل ها موج در موج به هم پيچيده اند.سرخي سيال قالي نقش ها را درهم تنيده است.
صداي در مي آيد. پدر از راه مي رسد. چرخ اش كنار حوض رها مي شود. و خود اش پاي پشتي گير مي آورد. خستگي از نگاه اش مي بارد.محمد سرش را بلند مي كند. تاب نمي آورد. نق مي زند. مادر فرياد مي كشد.بس كن. يك هفته است يك ريز نق مي زني. پشتي پدر را مي بلعد. محمد گوشه اي گم مي شود.
دندان هاي پنجره از سرما به هم مي خورد. سفره شام پهن مي شود. مادر صدا مي كند. چرت پدر پاره مي شود. محمد خواب مي بيند. حياط پر از آب شده.انگار سيل آمده است. آب تا لب ايوان رسيده است. صداي رعد و برق مي آيد. مرغ هاي دريايي صيد مي كنند. چرخ ميوه فروشي روي آب معلق است. مادر شيون مي كند. پدر به آب مي زند. چرخ را آب مي بلعد. پدر با يك شمعداني مي آيد.
صبح با صداي مادر آغاز مي شود. محمد ميلي به برخواستن ندارد. پدر زود تر رفته است. طعم صبح با چاي شيرين يادآوري مي شود.كيف مدرسه كنار كمد انتظار مي كشد. محمد بي تابي مي كند. مادر حرف اش را فرو مي خورد. محمد سر به زير مي اندازد. كيف اش را بر مي دارد. به راه مي افتد.
روي ايوان صداي كبوتران را مي شنود. سرما صورت اش را مي پيمايد. ايوان خالي است. توجهي نمي كند. نگاهش به حياط مي افتد. كبوتران در حال آب خوردن هستند. دقيق مي شود. حوض پر است از آب. كبوترها قيل و قال مي كنند. قرمزي شمعداني ها موج مي زند در آب. پله ها را دوتا يكي رد مي كند. كيف اش رها مي شود.نفسي مي كشد. صداي بال كبوترها فضا را پر مي كند. تصويراش در آب با قرمزي شمعداني ها در هم مي پيچد. نارون جوانه كرده است. چيزي در آب حركت مي كند.نفس اش بند مي آيد. چشم هاي اش گرد مي شود. خوشحالي تن اش را گرم مي كند. مادر فرياد مي كند. كبوتر ها بر ايوان بي قراري مي كنند. دير اش شده است. قرمزي موج مي زند بر آب.
پدر اش اي كاش امشب زود تر بيايد. بايد برود. اي كاش اما پدر اش زود تر بيايد امشب.
پايان
Tuesday, March 09, 2004
"ديواره هاي سنگي"
محبوس به ديواره هاي سنگي ذهن
به خود برنباليده بودي هنوز
كه رشك بُردند اَت
در ديار حسرت
o
زخمي برحصار سرد خشونت
خمود در معبر هولناك هوس
و خاموش در هجوم نابه گاه مرگي تدريجي
كه ذره ذره تار و پود اَت را مي جَود.
o
گريزي نيست!؟
سالهاست يك نفس دويده اي.
لحظه اي به خود مي آيي
مكث مي كني
آينه ات پير مي كند!
محبوس به ديواره هاي سنگي ذهن
به خود برنباليده بودي هنوز
كه رشك بُردند اَت
در ديار حسرت
o
زخمي برحصار سرد خشونت
خمود در معبر هولناك هوس
و خاموش در هجوم نابه گاه مرگي تدريجي
كه ذره ذره تار و پود اَت را مي جَود.
o
گريزي نيست!؟
سالهاست يك نفس دويده اي.
لحظه اي به خود مي آيي
مكث مي كني
آينه ات پير مي كند!
Sunday, March 07, 2004
راستی تجمع روز جهانی زن فراموش نشود.
دوشنبه 18/12/82 ساعت 5 پارک لاله - تهران
دوشنبه 18/12/82 ساعت 5 پارک لاله - تهران
8 مارس روز جهانی زن
دوشنبه 18 اسفند یعنی همین فردا روز جهانی زن است.
این روز را به همه زنان تبریک می گویم.امیدوارم که تلاش کنند که به حقوق خودشون برسند.هرچند که به شهادت خودشون خیلی از مشکلاتشون از نوع رفتار و تفکر خودشون ناشی می شود!؟ به هر حال همیشه نظر من بر این بوده که خانم ها خودشون باید در این وادی قدم بگذارند و حقوق خود را طلب کنند،چه بسیار دیده شده که آقایون در این باب داد سخن سر می دهند که به نظر من بی فایده است.این خواست باید در تفکر زنان نهادینه بشه و اونها باید از خودشون شروع کنند.یه مطلبی در مورد چشن سپندارمذ یا اسفندگان در 29 بهمن تو روزنامه شرق نوشته شده بود که خیلی جالب است.چرا که نشان دهنده احترام دیرینه ایرانی ها به زن و جایگاه اون بخصوص به عنوان مادر است." در اين روز مادران از فرزندان خود و زنان از مردان پيشكش هايي دريافت مي كنند و زنان نيكوكار، پاكدامن و پرهيزگار مورد تشويق قرار مي گيرند. در سفره اين جشن جامي از شير و تخم مرغ كه نشانه ماه بهمن است قرار دارد. به جز آنها ميوه هاي فصل به ويژه انار و سيب، شاخه هاي گل، شربت و شيريني، برگ هاي خشك آويشن با دانه هايي از سنجد و بادام در چهار گوشه سفره قرار مي دهند و مواد خوشبو و كندر بر روي آتش مي گذارند و مقدار كمي از هفت گونه حبوبات و دانه ها كه در جشن مهرگان براي سفارش كاشتن در آن فصل در سفره جشن مهرگان قرار داده اند مي گذارند." شرق می نویسد "در اين روز، انجام كارهاي سخت و سنگين و نيز امور منزل بر عهده مردان و پسران است و زنان با لباس هاي نو به تكريم و تقدير «روز زن» يا «روز مادر» زرتشتي مي پردازند." که این هم نشانه واضح و تاریخی از زی ذی بودن دیرینه مردان ایرانی است (خواهش می کنم خانم های بی جنبه خودشون رو کنترل کنند!)
دوشنبه 18 اسفند یعنی همین فردا روز جهانی زن است.
این روز را به همه زنان تبریک می گویم.امیدوارم که تلاش کنند که به حقوق خودشون برسند.هرچند که به شهادت خودشون خیلی از مشکلاتشون از نوع رفتار و تفکر خودشون ناشی می شود!؟ به هر حال همیشه نظر من بر این بوده که خانم ها خودشون باید در این وادی قدم بگذارند و حقوق خود را طلب کنند،چه بسیار دیده شده که آقایون در این باب داد سخن سر می دهند که به نظر من بی فایده است.این خواست باید در تفکر زنان نهادینه بشه و اونها باید از خودشون شروع کنند.یه مطلبی در مورد چشن سپندارمذ یا اسفندگان در 29 بهمن تو روزنامه شرق نوشته شده بود که خیلی جالب است.چرا که نشان دهنده احترام دیرینه ایرانی ها به زن و جایگاه اون بخصوص به عنوان مادر است." در اين روز مادران از فرزندان خود و زنان از مردان پيشكش هايي دريافت مي كنند و زنان نيكوكار، پاكدامن و پرهيزگار مورد تشويق قرار مي گيرند. در سفره اين جشن جامي از شير و تخم مرغ كه نشانه ماه بهمن است قرار دارد. به جز آنها ميوه هاي فصل به ويژه انار و سيب، شاخه هاي گل، شربت و شيريني، برگ هاي خشك آويشن با دانه هايي از سنجد و بادام در چهار گوشه سفره قرار مي دهند و مواد خوشبو و كندر بر روي آتش مي گذارند و مقدار كمي از هفت گونه حبوبات و دانه ها كه در جشن مهرگان براي سفارش كاشتن در آن فصل در سفره جشن مهرگان قرار داده اند مي گذارند." شرق می نویسد "در اين روز، انجام كارهاي سخت و سنگين و نيز امور منزل بر عهده مردان و پسران است و زنان با لباس هاي نو به تكريم و تقدير «روز زن» يا «روز مادر» زرتشتي مي پردازند." که این هم نشانه واضح و تاریخی از زی ذی بودن دیرینه مردان ایرانی است (خواهش می کنم خانم های بی جنبه خودشون رو کنترل کنند!)
Saturday, March 06, 2004
شیراز
هفته گذشته شیراز بودم فقط می تونم بگم خیلی خوش گذشت خیلی.
ممنون از کیا و مهدی به خاطر پذیرایی و زحماتشون.
جای خیلی ها اونجا خالی بود.بخصوص اونایی که می خواستن بیان و نیومدن. هرچند...
هفته گذشته شیراز بودم فقط می تونم بگم خیلی خوش گذشت خیلی.
ممنون از کیا و مهدی به خاطر پذیرایی و زحماتشون.
جای خیلی ها اونجا خالی بود.بخصوص اونایی که می خواستن بیان و نیومدن. هرچند...
Subscribe to:
Posts (Atom)