"ديواره هاي سنگي"
محبوس به ديواره هاي سنگي ذهن
به خود برنباليده بودي هنوز
كه رشك بُردند اَت
در ديار حسرت
o
زخمي برحصار سرد خشونت
خمود در معبر هولناك هوس
و خاموش در هجوم نابه گاه مرگي تدريجي
كه ذره ذره تار و پود اَت را مي جَود.
o
گريزي نيست!؟
سالهاست يك نفس دويده اي.
لحظه اي به خود مي آيي
مكث مي كني
آينه ات پير مي كند!
No comments:
Post a Comment