Sunday, March 14, 2004

گلهای شمعدانی
دم غروب است. سوز سرما تا بن استخوان مي نشيند. ايوان خانه پر است از صداي بغ بغوي كبوترها. رديف شمعداني ها خالي حوض را رج مي زند و باد شاخه هاي نارون را به لرزه مي اندازد.
محمد جلوي در روي پله نشسته است.تكه چوب اش تصاويري مبهم روي خاك نقش مي زند. نگاهش آسمان را مي پيمايد.گه گاه صداهاي گنگي مي شنود. انگار آدمها جلوي اش رژه مي روند. دوچرخه اي كه مي گذرد. زني كه دخترش را سرزنش مي كند. بوي نان سنگك تازه. پسري كه از مادرش پول مي خواهد. شادي بچه هايي كه در روزهاي آخر سال نونوار شده اند. صداي ترقه هاي گاه و بي گاه همه و همه در هم مي پيچد.
بي اختيار چوب را رها مي كند. دستهاي اش را زير بغل فشار مي دهد.هوا ديگر تاريك شده است.پدر اما هنوز پيداي اش نيست. هيچ گاه زود نيامده است. مگر از يك چرخ ميوه فروشي چقدر مي شود درآورد كه زود هم تعطيل كني. خدا مي داند در كدام پس كوچه روزي اش را فرياد مي زند. شهابي سينه آسمان را مي سوزاند. دنبالش مي كند. از لاي در چشم اش به قرمزي شمعداني ها مي افتد كه در سياهي حوض شنا ور اند. سرما صورت اش را مي سوزاند. دستهايش را روي صورت مي گذارد. گرماي دستها به پوست اش نشت مي كند. از لاي انگشتان اش زمين پيداست. چوب نقش هاي درهمي روي خاك زده است. دريايي است انگار موج در موج.
صداي مادر بلند مي شود.ديروقت است. اتاق ها پشت تيرگي حياط گمشده اند. به ايوان كه مي رسد حياط را نگاه مي كند. سرخي شمعداني ها نگاه اش را مي بلعد. بادي در حياط مي پيچد. سرخي شمعداني ها درون حوض موج مي زند. مادر صبوري اش را از دست مي دهد. بازي گوشي بس است. محمد كنج اتاق آرام مي گيرد.
به مادر نگاه مي كند. مادر انگار كه نگاه اش را خوانده باشد. محمد دوباره شروع نكن. نگاه اش را از مادر مي دزدد. سرش را پايين مي اندازد. قالي اما نگاه اش را پر مي كند. گل ها موج در موج به هم پيچيده اند.سرخي سيال قالي نقش ها را درهم تنيده است.
صداي در مي آيد. پدر از راه مي رسد. چرخ اش كنار حوض رها مي شود. و خود اش پاي پشتي گير مي آورد. خستگي از نگاه اش مي بارد.محمد سرش را بلند مي كند. تاب نمي آورد. نق مي زند. مادر فرياد مي كشد.بس كن. يك هفته است يك ريز نق مي زني. پشتي پدر را مي بلعد. محمد گوشه اي گم مي شود.
دندان هاي پنجره از سرما به هم مي خورد. سفره شام پهن مي شود. مادر صدا مي كند. چرت پدر پاره مي شود. محمد خواب مي بيند. حياط پر از آب شده.انگار سيل آمده است. آب تا لب ايوان رسيده است. صداي رعد و برق مي آيد. مرغ هاي دريايي صيد مي كنند. چرخ ميوه فروشي روي آب معلق است. مادر شيون مي كند. پدر به آب مي زند. چرخ را آب مي بلعد. پدر با يك شمعداني مي آيد.
صبح با صداي مادر آغاز مي شود. محمد ميلي به برخواستن ندارد. پدر زود تر رفته است. طعم صبح با چاي شيرين يادآوري مي شود.كيف مدرسه كنار كمد انتظار مي كشد. محمد بي تابي مي كند. مادر حرف اش را فرو مي خورد. محمد سر به زير مي اندازد. كيف اش را بر مي دارد. به راه مي افتد.
روي ايوان صداي كبوتران را مي شنود. سرما صورت اش را مي پيمايد. ايوان خالي است. توجهي نمي كند. نگاهش به حياط مي افتد. كبوتران در حال آب خوردن هستند. دقيق مي شود. حوض پر است از آب. كبوترها قيل و قال مي كنند. قرمزي شمعداني ها موج مي زند در آب. پله ها را دوتا يكي رد مي كند. كيف اش رها مي شود.نفسي مي كشد. صداي بال كبوترها فضا را پر مي كند. تصويراش در آب با قرمزي شمعداني ها در هم مي پيچد. نارون جوانه كرده است. چيزي در آب حركت مي كند.نفس اش بند مي آيد. چشم هاي اش گرد مي شود. خوشحالي تن اش را گرم مي كند. مادر فرياد مي كند. كبوتر ها بر ايوان بي قراري مي كنند. دير اش شده است. قرمزي موج مي زند بر آب.
پدر اش اي كاش امشب زود تر بيايد. بايد برود. اي كاش اما پدر اش زود تر بيايد امشب.
پايان



No comments: