Tuesday, October 14, 2003

اين هم داستان من که برای مسابقه داستان اينترنتی که لوگوشو کنار وبلاگ می بينيد ارسال شده:

"حرف آخر"

جلوی در ايستاده ای و اين پا و اون پا می کنی که می بيند ات و مياد جلو می گه: سلام.
سلامی که تا ته دلت رو می لرزونه و ميره تا عمق وجود ات. و يادت مياره که خيلی وقت پيش ها که بچه بوديد و هم محل، باهم قرار گذاشته بوديد که به عباس آقا سلام کنيد تا دعواتون نکنه که شاخه ی درخت جلوی خونه اش رو شکستيد.
و اضطراب و دلهره که الان مياد و چی کار کنيم و چه جوری بگيم و اول کی بگه و هزار لرزه ی ترس و اضطراب که رو سرتون خراب شده و آخرش هم اين پا و اون پای تو بگو، نه تو بگو و نمی گفتيد و شاخه ی شکسته رو می ديد و داد و بيداد که ای وروجک ها، مگر دستم به دستتون نرسه، پوست از سرتون ميکنم، وايستيد ببينم. و فرار می کرديد و با هزار وحشت و ترس، نفس نفس زنان که پير بود و تا بياد جنب بخوره رسيده بوديد سر پيچ کوچه، هِن هِن کنان، بهم نگاه می کنيد که مي گه:
خوش اومدی و بشين، چرا وايسادی و اشاره به صندلی ای که کنار ميز اش منتظر که بنشيني، و لبخندش که باز موقع نشستن استامپ رو از روی ميز انداختی که دست ات خورده بهش نگاه ميکني، که مثل هميشه پشت ميزش نشسته و انگار به صدای قلبت گوش ميده. که می گي:
اين ترافيک پاک اعصاب آدم رو به هم ميريزه و دو ساعت تو ترافيک گير کردی و اينقدر دير شده که نمی تونی زياد بموني. چايی رو با عجله سربکشی و بگه:
چه زود کتابها رو خوندی و بگي:
آخه شبها بيشتر بيدار می مونی که خواب ات نمی بره و بايد يه جوری سرگرم بشی تا صبح، که بيای از پشت پنجره ببينی اش که نشسته پشت ميزش. و جلوی در اين پا و اون پا کنی که بيای تو تا سلامی بهش بدی کتابهايی رو که ازش گرفته بودی و شايد هم کتابی رو که براش گرفته ای و کادو کرده تو کيفتِ. و اين پا و اون پا کنی که بدی يا نه و يادت بياد:
سالها پيش که از ديوار ملوک خانم اينا با هزار ترس و لرز رفته بودی بالا که يواشکی از توی لونه مرغ روی پشت بوم شون تخم مرغ برداري، و بابات نبيند ات که بگيره گوش ات رو و تخم مرغ رو بده به صاحب اش. و هرچی زحمت کشيدی از بين بره و فردا نتونی پيش بچه ها تخم مرغ رو از جيب ات در بياری بگی ببينيد من چی دارم.
اونا هم بيفتن دنبال ات که بدش، بدش و باهزار زحمت فرار کني، و اونو ببينی که داره از مدرسه مياد و تخم مرغ رو توی دست ات ببينه که طلايی رنگِ و بگه: می ديش به من؟
تو هم اين پا و اون پا کنی که بدی بهش يا نه و... بگه خوب اگه نخوندی شون عجله ای نيست و تو هم بگی پس، پس، فردا ميارمشون و بخنده که باشه و مهم نيست، هر وقت تونستی بيار.
و بلند شی که بری و ياد ات بيفته بايد يک چيزی رو می گفتی که هزار بار با خود ات گفتی اش و خواب اش رو ديدي. که موقع رفتنِ و بدرقه ات می کنه تا جلوی در که ايستاده ای و اين پا و اون پا می کنی که بگي؟ يا نگي؟
که لبخند اش يادت مياره باز فردا...!
پايان

No comments: