کمک!
به تو سلام می کنم
کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزگ من بنا می شود...
تاحالا به پوچی رسیدید؟ نمی دونم این کلمه در مورد شرایط فعلی من درسته یا نه؟ ولی یه چیزی تو این مایه ها؟ اصلا نمی دونم چرا و چطوری! ولی می دونم که جورایی فقط دارم زندگی می کنم و به دام روزمرگی افتادم، به این مفهوم که عین یک ماشین دارم کار ها رو انجام می دم.مثل یک وب سرور شدم (البته یک وب سرور با پهنای باند محدود و کمی خنگ و تنبل و کند و خسته) درست مثله یک وب سرور. یک درخواست، یک پاسخ، یک درخواست، یک پاسخ،... اگر درخواستی نباشه پاسخی هم نیست! شاید بگویید همه همین طور هستند.هستند ولی نه به این خشکی که من هستم. دیگران احتمالا هزار و یک دلیل برای انجام کارهاشون و پاسخ هاشون دارن ولی من دلیلی ندارم.فقط به صرف وجود یک درخواست دارم پاسخ می دم.نمی دونم می فهمید یا نه، دراصل باید بگم نقطه اوج رو گم کردم.ما به کجا داریم می ریم؟ این همه جنگ و دعوا سر چیه؟ غم نان!؟
اگر این طوری نگاه کنید خیلی از مفهوم ها رنگ می بازند.فقط کافیه برای این سوال جوابی نداشته باشید:آخرش که چی؟ دیگه تمومه.فاتحه...
یاد شعر یکی از دوستان افتادم ولی از اونجایی که دقیق خاطرم نیست نقل به مظمون می کنم و سعی مکنم دوباره سرایی کنم!؟
باور کنید که آسمانیان به بهانه ای ساده زمین را فریفته اند
...
و برای آخرین شعرم
چند کلمه بیشتر باقی نمی ماند
سقف و
طناب و
چهار پایه!
بگذریم...وضعیت مرا دریابید،وضع حال الانم رو از زبان خودم در سال 75 در این شعر بخوانید:
"تنها برای بودن"
باد مرثیه می خواندم در گوش،
راهپوی بی سمت کدامین شب لحظه تاریکی؟!
و من تنها برای تکلم بودن،
پناه بر هی هیِ واژه می برم!
o
شگفتا واژگان خفته در مزار باد.
No comments:
Post a Comment