"روح خسته"
عليرضا جون. ممنون از اين همه توجه ات.ولی اون مطلب صادق هدايت رو به خاطر بيار:در زندگی درد هايی هست (يا زخم هايی هستيادم نيست) كه مثل خوره آدم رو می خوره و نمی تونی در مورد اونها به كسی چيزی بگي...
اينها كه من نوشتم واقعيتی است در مورد خود من در مورد منی كه از يك نگاه بيرونی ممكنه اصلا اينطور بنظر نيام، ممكنه خيلی موقف هم باشم اما...
زندگی خيلی پيچيده تر از اين حرفهاست.اين هايی که من نوشتم نکه فکر کنی حالا می خوام خودکشی کنم نه بابا اون کار يه چيزی می خواد که من ندارم، جرات!
ولی آدما معمولا فراموش می کنن که برای چی زنده اند و توی يک فراموشی بسر می برند حالا يکی مثل من بهش توجه ميکنه يکی توجه نمی کنه! واقعيت امر اينه که خيلی حال ميکنم وقتی آدم هايی رو ميبينم که درست و حسابی به يک چيز اعتقاد دارند و بهش پايبندند. حتی اگر اون چيز احمقانه باشه. می دونی من هيچ موقع نتونستم اين طور باشم. هيچ چيزی نمی تونه اين روح سرکش من رو راضی نگه داره. هيچ موقع نتونستم به خودم بقبولانم که توی يک چاچوب مشخص حرکت کنم و قاب بندی بشم. من اصلا دوست ندارم مثل اين همه آدم که تا حالا اومدن و رفتن و ديگه هيچ اثری ازشون باقی نيست جز خاطره ای در ذهن اطرافيانشون، باشم. اما اينطور شدم. واين برای من سخته. اين حس ابديت طلبيه. يک احساس جاودانگي. و شعر برای من تلاشی است برای جاودانه شدن. من رد پای خودم رو در شعر هام جاودانه ميکنم.آره شايد اين يک جور خودخواهی باشه ولی اين طوريه. . حالا من اينقدر در زندگی غرق شدم که ديگه مجالی برای نفس کشيدن ندارم.و مثل يک ماشين صبح بلند می شوم و تا شب به يک سری درخواست پاسخ می دم. اين برای من پوچيه. يکی عبادت ميکنه و غايت خودش رو اون ميدونه، ولی برای من اگرچه عبادت به شکل خودش ]مهم و[ محترمه ولی غايت نيست.پس غايت من چيه؟! نمی دونم، خودم هم قاطی کردم...
No comments:
Post a Comment